................
نوشته شده در تاريخ جمعه 20 / 10برچسب:, توسط ali |

یه روز مارو  دعوت کردن برای بازدید از الکترو اپتیک اصفهان. ظهر که شد ما رفتیم طرف سالن غذا خوری و زدیم هرچی غذا بود رو ترکوندیم تو راه خروج از سالن که بودیم یه اقا اومد و لیست غذاهایی که خورده بودیم با قیمتشون رو داد به ما و پولش رو هم از ما گرفتن نا سلامتی ما مهمون بودیم . و تو را هم رفتیم پترو شیمی مرو دشت شیراز غذا که بهمون دادن هیچ نفری 4 دست غذا اضافی برای تو راه هم بهمون دادن اونم مجانی.حالا بازم اصفهانی ها بگن ما خصیص نیستیم.

نوشته شده در تاريخ جمعه 20 / 10برچسب:, توسط ali |

 دزد و مرد شوخ :

دزدی در شبی تاریک از کوچه ای می گذشت.کم کم به ته کوچه رسید. جلو دیوار خانه ای
ایستاد و به دور و برش نگاهی انداخت ، هیچ کس را ندید. سپس با چابکی از
دیوار بالا رفت و چند لحظه بر سر دیوار نشست و توی خانه را نگاه کرد.حیاط
خانه خلوت و تاریک بود . دزدخوشحال شد و توی حیاط پرید.کمی اطراف حیاط
گشت اما چیزی برای دزدیدن ندید،  بعد از پله ها بالا رفت و وارد اتاق
شد.لحظه ای ایستاد تا چشمانش به تاریکی عادت کرد ، ناگهان مردی را دید که
در کنار اتاق خوابیده بود.
دزد نگاهی به گوشه و کنار اتاق انداخت . می
خواست هر طور شده چیزی برای دزدیدن پیدا کند.اما هر چه نگاه کرد چیزی
ندید. دیگر داشت نا امید می شد کهصاحب خانه توی رختخوابش غلتی زد و با صدای خواب آلود گفت:
ای دزد بد بخت، من در روز روشن در خانه چیزی پیدا نمی کنم حالا تو در شب تاریک می خواهی چیزی پیدا کنی؟!


 


دو درویش (بر اساس داستانی از قابوس نامه):

دو
درویش با هم سفر می کردند.یکی لاغر بود و فقط هر روز یک بار غذا می خورد و
دیگری اندامی قوی داشت و با خوردن روزی سه بار غذا هم سیر نمی شد.
آن
ها به شهری رسیدند، ماموران شهر که در جستجوی دو جاسوس می گشتند آن دو را
به اشتباه به جای جاسوس گرفتند و به زندان انداختند و در را بهروی آن ها بستند و به آن ها آب و غذا هم ندادند.
دو هفته گذشت و جاسوس های واقعی به دام افتادند و بی  گناهی آن دو درویش معلوم شد.ماموران بی درنگ به زندان رفتند و در را گشودند. درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی پرخور مرده بود.
ماموران خیلی تعجب کردند.آن ها نمی فهمیدند چرا درویش لاغر و ناتوان زنده مانده و آن درویش قوی مرده است.
مرد دانایی به آن ها گفت: اگر غیر از این بود باید تعجب می کردید!درویش قوی و پرخور نتوانست دو هفته گرسنگی را تحمل کند و مرد،اما درویش لاغر و کم خور به نخوردن عادت داشت و توانست زنده بماند.


دوست زمان تنهایی (براساس حکایتی از کتاب جوامع الحکایات):

ابوعلی سینا فیلسوف و پزشک بزرگ ایرانی روزی در خانه اش نشسته بود و یکی از کتاب های افلاطون دانشمند یونانی باستان را با لذت می خواند . او چند سال به
دنبال این کتاب گشته بود و سر انجام آن را به دست آورده بود و شتاب داشت
هر چه زودتر همه آن را بخواند.هر قدر کتاب را بیشتر می خواند لذت بیشتری
می برد و کنجکاویش برای خواندن بخش های بعدی آن بیشتر می شد.
در همین
موقع ناگهان در خانه باز شد و یکی از همسایگان قدم در خانه گذاشت و با
دیدن ابوعلی سینا که در حال مطالعه بود پرسید:همسایه عزیز،چرا تنها نشسته
ای؟!
ابوعلی سینا که رشته افکارش پاره شده بود و از ورود ناگهانی همسایه احساس ناراحتی می
کرد آهی کشید و پاسخ داد: تا این لحظه تنها نبودم و با دوست خوبی مانند
این کتاب نشسته بودم، اما حالا که تو پیش من آمدی کتاب رفت و تنها شدم!


دزد و خورجینش (بر اساس داستانهای عامیانه):

دزدی نیمه شب به خانه ای رفت.صاحب خانه در گوشه ی اتاق خوابیده بود.دزدخورجینی
راکه با خود داشت روی زمین انداخت تااثاثیه ی خانه را در آن بگذارد و
ببرد. اما هر چه در اتاق گشت چیزی نیافت.دیگر نا امید شد و به سوی خورجین
برگشت تا آن را بردارد و برود.در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی
خورجین او خوابید.دزد خیلی ناراحت شد و با صدای بلند گفت:عجب بخت و اقبالی
دارم من ، چیزیبدست نیاوردم و خورجینم هم از دست دادم ! سپس به  راه
افتاد تا برود. صاحب خانه با صدای بلند گفت: آهای دزد! وقتی از خانه بیرون
رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید.دزد ایستاد و بهصاحب خانه
گفت:من زیر انداز برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رو
انداز برایت بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد.!


دو درویش مسافر(بر اساس حکایتی از کتاب قابوسنامه):

دو
درویش با هم سفر می کردند یکی از آن دو هیچ پولی با خود نداشت اما در جیب
دیگری پنج دینار بود . درویش بی پول با خیال آسوده راه می رفت و همه جا به
آسانبی می خوابید اما دوستش از ترس این که پنج دینارش را بدزدند خواب به
چشمانش نمی آمد و همیشه احساس نگرانی می کرد سر انجام آن دو در ضمن سفر ،
به سر یک چاه رسیدند. شب بود و آن دو نشستند تا استراحت کنند. درویش بی
پول دراز کشید و به خواب رفت اما درویش دیگر ، نخوابید و پی در پی به دور
و برش نگاه می انداخت و می گفت چه کنم!؟ چه کار کنم!؟ دوستش یکبار بیدار
شد و دید هم سفرش نخوابیده است و دلواپس و نگران به نظر می رسد . پس نشست
و با تعجب پرسید چرا نمی خوابی؟! چرا نگران هستی آن درویش پاسخ داد راستش
را بخواهی من پنج دینار در جیبم دارم و می ترسم اگر بخوابم دزدی برسد و آن
را ببرد ! دوست اوگفت : پنج دینارت را به من بده تا نگرانی تو را بر طرف
کنم . درویش دست در جیبش کرد و دینار ها را به دوستش داد و دوست او هم هر
پنج دینار را در چاه انداخت و گفت: حالا آسوده شدی و می توانی با خیال
راحت بخوابی.

نوشته شده در تاريخ جمعه 20 / 10برچسب:, توسط ali |

 اصفهانیه داشته توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می‌رفته که پلیس با دوربینش شکارش می‌کنه

و ماشینشو متوقف می‌کنه.

پلیسه میاد کنار ماشینو میگه: گواهینامه و کارت ماشینو بدین.

اصفهانیه میگه: من گواهینامه ندارم.

این ماشینم مالی من نیست.

کارتا ایناشم پیشی من نیست.

من صَحَبی (صاحب) ماشینا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندوق عقب.


حالاوَم داشتم می‌رفتم از مرز فرار کنم،

شوما منا گرفتین.

پلیسه که حسابی حیرت زده شده بوده بیسیم میزنه به فرمانده‌اش و عین قضیه رو تعریف می‌کنه و درخواست کمک می‌کنه.

فرمانده‌اش هم میگه تو کاری نکن من خودم دارم میام.

فرمانده در اسرع وقت خودشو به محل می‌رسونه و به راننده اصفهانی میگه: آقا گواهینامه؟

اصفهانیه گواهینامه‌اش رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده. فرمانده میگه: کارت ماشین؟

اصفهانیه  کارت ماشین که به نام خودش بوده رو از تو جیبش در میاره میده به فرمانده.

فرمانده میگه: در صندوق عقب رو باز کن.

اصفهانیه درو باز میکنه و فرمانده میبینه که صندوق هم خالیه.

فرمانده که حسابی گیج شده بوده،

به اصفهانیه میگه: پس این مأمور ما چی میگه؟!

اصفهانیه میگه: چی چی میدونم والا جناب سرهنگ!

حتماً الانم میخَد(می خواهد) بگد من داشتم ۱۸۰ تا سرعت میرفتم؟